مادر شهیدی روز اول محرم به اتفاق خانواده به یکی از روستاهای اطراف قم مسافرت کردند و در اثر حادثهای به زمین افتادند، پس از درمانهای اولیه و عکسبرداری مشخص شد پای ایشان دچار شکستکی گشته و احتیاج به گچ گرفتن دارد ولی وی از گچ گرفتن خودداری کرده و با مراجعه به پیرمرد شکسته بندی به نام حاج محمد پاهای خود را بست و درد را تحمل میکرد و به توصیه معالج به استراحت پرداخت تا پایش جوش گرفته و شکستگی برطرف گردد.
در روز هفتم محرم نیز به خون دماغ مبتلا گشتند ،در روز هشتم در مسجد الهادی واقع در بلوار معین به خانمهایی که برای آماده سازی تدارکات پذیرایی از عزاداران امام حسین در شب عاشورا زحمت میکشیدند کمک کرده و به منزل برگشتند و در روز تاسوعا نیز عصا زنان به مسجد رفته و کمک کردند.در شب عاشورا حالشان به شدت منقلب گشته و به سیدالشهداء (ع) و حضرت زهرا (ع) متوسل شدند و از ایشان شفای خود را خواستند و عرض کردند:«یا امام حسین (ع) اگر این مقدار زحمت من قابل قبول شماست، شما از خدا بخواهید به من شفا بدهد و اگر من تا صبح فردا شفا یابم و پایم به زمین برسد دیگهای مسجد المهدی و دیگهای مربوط به عزاداریت را در منزل عمهام خواهم شست.»
بار دیگر عرض کرد:« یا امام حسین (ع) صبح عاشورا شد ولی خبری از پای من نشد!!»هنوز هوا تاریک بود که مجدداً خوابیدند.
هیئتی فوقالعاده منظم با لباسهای سفید، سربندهای مشکی و کفنی تقریباً خونآلود به گردن وارد مسجد شدند و شهید سید محمد سعید آل طه نوحهخوانی میکنند و بقیه سینه میزنند، با خود گفت:«سید محمد که شهید شده بود! یک مرتبه متوجه شدند فرزند شهیدشان محمد معماریان نیز در جلوی هیأت حرکت می کنند و بقیه هم از دوستان شهید فرزندشان میباشند، به این ترتیب برایشان مسلم شد که هیأت مربوط به شهداست. بعد از اتمام سینهزنی فرزند شهیدش جمعیت را دور زد و کنار پرده به طرف مادر آمد و همدیگر را در آغوش گرفتند. در این هنگام یکی از شهیدان نزدیک آنان آمده و گفت:« سلام حاج خانم! خدا بد ندهد! چه شده است؟»
محمد گفت:«نه! مادر من مریض نیست مادر اینها چیست (که به پایت)بستهای؟»
گفت:« چیزی نیست چند روزی است پایم درد میکند و با عصا راه میروم انشاءالله خوب میشود.»
محمد گفت:« مادرجان چند روزی است که با دوستان به کربلا رفتیم از ضریح امام حسین (ع) شال سبزی برای شما آوردهام و میخواستم به دیدن شما بیایم ولی دوستان گفتند،صبر کن با هم برویم و امشب که شب عاشورا بود رفتیم به زیارت امام خمینی (ره) و آمدهایم تا نماز صبح را در مسجد المهدی همراه با زیارت عاشورا بخوانیم و شما را ببینیم و برگردیم.»
در این هنگام دست را بالا آورد و از سر تا پای مادرش را دست کشید ،باندها را از پای مادر باز کرد و شال سبز ضریح مطهر را به پاهایش بست و گفت :« مادر پایت خوب شده است و اگر مقداری درد میکند از عضله است که آن هم خوب میشود....»
در همین حال از خواب بیدار شدند و دچار اضطراب گردیدند و قدرت تکلم نداشتند به پاهایش نگاه کرد تمام باندها باز شده و به جای آن شال سبزی به پاهایش بسته شده است، برخاست باورش نمیشد. اهل منزل را مطلع ساختند و برای انجام نذر شستن دیگها به طرف مسجد حرکت کردند.خانمهای حاضر شال معطر را گرفته و میبوسیدند و یکی از خانمها که اتفاقاً مدتها به سردردی مزمن مبتلاء بود آن را به سر خود کشید و گفت :« به سر میبندم تا انشاءالله خوب شوم و سرم درد نگیرد همان لحظه سرش خوب شد.»
خبر در سطح شهر پیچید و از طرف حضرت آیتالله العظمی سید محمدرضا موسوی گلپایگانی (ره)فرزند معظم له به ملاقات ایشان آمده و با مشاهده شال سبز معطر از ایشان دعوت کردند تا خدمت آن مراجع عظیمالشأن برسند.
روز دوازدهم محرم به اتفاق خانواده به محضر آیتالله العظمی گلپایگانی (ره) رسیدند و جریان را عرض کردند و شال را خدمت آن بزرگوار تقدیم کردند ،آن مرد بزرگ آن شال را بوسید و فرمود:«بوی جدم حسین (ع) را می دهد»
بعد چندبار دوباره آن را بوسیدند و گریستند و فرمودند:«شما قدر این شال را بدانید و کمی از این شال را به من بدهید که این سند واثری از مقام شهداست و در تاریخ چنین چیزی نادرو کمنظیر است».
بعد از آن دستور فرمودند:«تربت مخصوص را که قبلاً توسط بعضی از علماء برایشان آورده حاضر کنند »وقتی آن را آوردند فرمود:« یک مقدار از این تربت را به شما میدهم کمی از شال را با تربت در شیشهای بریزید و به مریضها بدهید انشاءالله خداوند شفا میدهد».
نوشته شده توسط : خادم الحسین در تاریخ چهارشنبه 86 مرداد 31 ساعت 9:31 صبح
نظرات دیگران [ نظر]